آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
آغوشت اندک جایی ست برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهری که با هزار انگشت وقیحانه پاکی ِ ازلی ِ آسمان را متهم می کند ....
۰ نظر ۲۱ دی ۸۸ ، ۰۶:۲۰
آبان دخت
دورتر دنیا ؛ با گناه ِ غفلت ِ حوا رنگ گرفت . . . امروز آرامش ؛ با گناه ِ آغوش تو رنگ می گیرد... .
۰ نظر ۱۵ دی ۸۸ ، ۰۸:۰۲
آبان دخت
از صبح؛ حسی عمیق،غریب و دردناک سینه ام را چنگ می زند و راه نفسم را می بندد... . صبح ؛ لباس پوشیده و فنجان قهوه  در دست ؛کیف پسرک را آماده می کردم؛ که تصویر عبور بی رحمانه آن ماشین لعنتی را از روی یک "انسان" دیدم! رمق در پاهایم ته کشید و اشک از چشمانم جوشید... . هنوز گیجم...گیج.
۰ نظر ۰۹ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۷
آبان دخت
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو تا چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیال‌باف و رویائی نیستم. دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر‌گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردم...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام. به محض این کهخانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم به سرگردانی وگم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است...تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همه‌ی خودهای اسیر کننده‌ی دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهیرسید. تا خودت را دربست وتمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی...
۰ نظر ۰۲ دی ۸۸ ، ۱۲:۰۶
آبان دخت
ازپس شعله شمع نگاهت می کنم ؛ سایه ای که نور از مژگانت روی صورتت ساخته؛ چهره ات را مغرور تر و پر ایهام کرده است ؛ لبخند شفافی که هر از چند گاهی صورتت را می پوشاند ودر پی اش نگاه ِ دلنشینی که در هیاهوی اطراف مرا می جوید؛دلم را لبریز از عشقی وصف نا شدنی می کند، مرد هفت ساله من!
۰ نظر ۲۷ آذر ۸۸ ، ۲۰:۳۶
آبان دخت
می دانی ... زیبایی بیشتر مدیون حاشیه های تاریک است تا سطوح روشن, از من دورتر بایست؛ می خواهم تو را در سایه روشن ایهام ببینم... .
۰ نظر ۲۵ آذر ۸۸ ، ۰۸:۲۶
آبان دخت
انگار ؛ وقتی کسی را دوست داری , برای رفتن و دست کشیدن همیشه یا "زود" است یا "دیر"... "به موقع" زمانِ کاسبان است!
۰ نظر ۲۳ آذر ۸۸ ، ۰۹:۵۸
آبان دخت
برای من دعا کن... چشمان تو گل آفتاب گردانند ؛ به هر جا نگاه کنی , خدا همان جاست... .
۰ نظر ۱۶ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۸
آبان دخت
این روزها دلم می خواهد؛کسی مواظبم باشد دلم می خواهد ؛کسی نگران کم خوابی هایم باشد و  نیمه شب  شیر گرم دستم دهد دلم می خواهد؛کسی همراهی ام کند در ترافیک بی امان این شهر شلوغ! دلم می خواهد؛کسی در ماشین منتظر آمدنم باشد  دلم می خواهد؛کسی سایه ام را بشناسد  دلم می خواهد؛کسی ساعتها روبرویم بنشیند و مرا بشنود و نگاهم کند و هیچ نگوید دلم می خواهد؛کسی دلداریم دهد دلم می خواهد؛کسی در برابر بی تابیهایم سکوت کند و در آخر ببخشد مرا دلم می خواهد؛کسی گاه به تلنگری نهیبم زند  دلم می خواهد؛برای کسی مهم باشم دلم می خواهد؛کسی گیسوانم را نوازش کند  دلم می خواهد ؛کسی عطر گردنم را بشناسد دلم می خواهد؛کسی وقتی بوی مشابه عطر مرا استشمام کرد ,دلش بلرزد دلم می خواهد؛کسی وقتی یک پیرآهن سرخ پشت ویترین مغازه ای دید ؛هماهنگی رنگ سرخ و موهایم برایش مرا تداعی کند. دلم می خواهد؛کسی از داشتنم دلخوش باشد دلم می خواهد؛برای کسی با عشق کیک بپزم دلم می خواهد؛کسی یواشکی دستکش در جیبم بگذارد تا ناغافل دستانم یخ نکند دلم می خواهد؛کسی مهربانانه برایم کروکی مسیر را بکشد تا راه را گم نکنم دلم می خواهد؛کسی روی آینه برایم شعر بنویسد . . این روزها ؛دلم می خواهد؛ کسی مواظبم باشد... .
۰ نظر ۰۳ آذر ۸۸ ، ۰۵:۴۳
آبان دخت
چه قرابت دل چسبی است شبی آرام و سه ماگ چای و خواهرانم... . . . وقتی با خواهرانم از کودکیهایمان حرف می زنیم وبا هم ؛ در یک آن ؛بغض می کنیم و چشمانمان خیس می شود با هم می خندیمو گاه باهم یک خاطره را به یاد می آوریمو برای هم چه اعترافهای کودکانه و گاه غم انگیزی می کنیم...دل خوشی ها کم نیست... .
۰ نظر ۲۳ آبان ۸۸ ، ۰۷:۵۲
آبان دخت