آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
آبستن ِ کلمات ِ نامشروعم  ... بَس که به افکارم تجاوز شده است . ‎
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۳۷
آبان دخت
می دانی ؟ تصور کن پنج ساله ای ، یا شش - هفت ساله مثلن !یک بادکنک ِ سرخ ِ گازی دست ات داده اند و تو هی ذوق می کنی از داشتن اش  ، یک حجم ِ سرخ ِ بزرگ ِ بی منفذ ِ ترکیدنی ؛ جذاب ، فریبا ، شکننده ... .هوم ... بعضی رابطه ها ، ذاتن یک بادکنک اند ! یک بادکنک هیدروژنی ِ بزرگ سرخ رنگ ، نمی شود خودت باشی ، بی آن که چیزی بترکد ، بی آن که چیزی را بترکانی ، باید فقط داشته باشی اش ،خوش آب و رنگ و براق و جذاب ! باید اما ، چهار چشمی مواظب اش باشی ،خش نیفتد ؛ به جایی گیر نکند ؛ گرم و سردنشود ...داشتن اش به تلنگری بند است و نداشتن اش هم !باید مدام نخ اش را در دست ات بگیری ، مدام حواس ات به آن باشد ،نخ اش را رها نکنی که اگر لحظه ای رهایش کنی ، از دست ات پرواز می کند و می چسبد به سقف !گاهی ، اصلن سقفی نیست ! کافی است دَمی رهایش کنی تا برود و برسد به طاق ِ آسمان ،همان لحظه ای که رهایش کنی ، می رود ... رفته اصلن.من ؛ طاقت ِ داشتن ِ بادکنک ِ هیدروژنی ندارم ، همان توپ ِ راه راه ِ پلاستیکی را بهترم !که می شود ، وصله اش زد ، تعمیرش کرد ،  راحت باشی  ؛ خودت باشی !بی نخ و بند و هیدورژن و تهدید و تکذیب و مراقبت های ویژه !پی نوشت     : حالا فکر کن آن بادکنک ِ هیدروژنی ؛ چنگی هم به دل نزند ، سرخ و فریبا هم نباشد                     و تو پیوسته مراقبش باشی !باز پی نوشت : برای یک دوست .
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۲:۵۷
آبان دخت
هوم ...  این روزها ، الاغ ِ جفتک انداز ِ درون من ؛ دارد کم کم ، به یک مادیان با کفش های پاشنه بلند و کیف دستی کوچک ِ طلایی تبدیل می شود !
۰ نظر ۲۲ تیر ۹۰ ، ۰۴:۵۹
آبان دخت
یک بسته شکلات میلکا اکسترا کاکائو ، پیش رویم است ، یک کلمه می نویسم ، یک تکه می خورم ! این یعنی  : حالم خوب نیست و دارم دوپینگ می کنم. تلفنی با مدیر اجرایی یکی از شهرستان ها حرف می زنم ، سرش داد می کشم که : هه ! اسم خودت را گذاشته ای مهندس!؟ این یعنی  : حالم خوب نیست و بی ظرفیت شده ام . دخترک تماس می گیرد و برایم می خواند : عاشقتم والسلام ! قند در دلم آب نمی شود ! و می گویم : من هم عاشقتم مادر ، این یعنی : خسته ام . اس ام اس پشت اس ام اس از چند نفر می آید که : تو خوبی ؟  یک جواب برای همه شان می فرستم که : عالی ، بهتر از این نمی شوم ! این یعنی  : فکرم مشغول است ، رهایم کنید . عینک بر چشمم ، هدفون بر گوشم ، از جایم تکان نخورده ام از صبح ؛ تو گویی دارم به شدت کار می کنم ! این یعنی : از صبح هیچ کاری نکرده ام ، حواس ام این جا نبوده ، اصلن  . پرنده ای می آید و می نشیند روی تاقی کنار پنجره ی روبرویم و با خرده نان هایی که برایش ریخته ام ؛ مهمانی می گیرد  ،همکاران بر می گردند و نگاهم می کنند و لبخند برلب ، منتظر ِ واکنش همیشگی ِ  پُر شوق ِ من اند ، نگاهشان می کنم و چشمانم ناخودآگاه خیس می شود ! این یعنی : دل خوش سیری چند !؟ خواهرانم ، یکی در میان تماس می گیرند ؛ می گویم : خوبم ، نگران نباشید ! این یعنی : کجایید ؟ آغوشتان را می خواهم. پسرک سَرَم را طولانی در بغل می گیرد ، رهایم که می کند ، می گوید : مامانی ! چرا تا دست بهت می زنم گریه می کنی!!؟ این یعنی: اشک هایم به تلنگری بند است  و ناخودآگاه جاری شده و لبان خندان ِ مرا لو داده است ....می نشینم ، نفسم را حبس می کنم و حافظ را باز می کنم :          "ذرّه را تا نبود همت ِ عالی حافظ         طالب ِ چشمه ی خورشید درخشان نشود "
۰ نظر ۱۸ تیر ۹۰ ، ۱۰:۲۸
آبان دخت
دستم را که تکیه گاه ِ سرم می کنم ، تا روی جزوه هایم نیم خیز شوم  ، موهایم از سرشانه ام ، روی صورتم سُر می خورد و ناغافل ، حس ات می کنم ! چه خوش ! هنوز ... سمت چپ ِ گیسوانم  ، رایحه ی سمت راست ِ سینه ات را دارد ... .
۰ نظر ۱۱ تیر ۹۰ ، ۲۰:۰۱
آبان دخت
بی هیچ پیش شرطی دوست دارم ات ، و در وجود تو زندگی و مرگم را نفس می کشم ، من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم ، اگر تو ننگی باشی ؛  خوشا چنین ننگی ! از چه پروا کنم ... و از که ؟! من آنم  که روزگار ، بر طنین تارهایم به خواب رفته است... . نزار قبانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۰۴:۲۵
آبان دخت
پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،پیش از آن‌که پرده فرو افتد،پیش از پژمردن آخرین گل،برآنم که زندگی کنم.برآنم که عشق بورزم.برآنم که ...  باشم.در این جهان ظلمانی،در این روزگار سرشار از فجایع،در این دنیای پُر از کینه،نزد کسانی که نیازمند منند،کسانی که نیازمند ایشانم،کسانی که ستایش انگیزند،تا دریابم؛شگفتی کنم؛باز شناسم؛ که‌ام؟که می‌توانم باشم ؟که می‌خواهم باشم ؟ تا روزها بی‌ثمر نماند،ساعت‌ها جان یابد،لحظه‌ها گران‌بار شود،هنگامی که می‌خندم،هنگامی که می‌گریم،هنگامی که لب فرو می‌بندم، در سفرم به سوی تو،به سوی خود،به سوی خدا،که راهی‌ست ناشناختهپُر خار، ناهموار،راهی که ـ باری ـدر آن گام می‌گذارم،که قدم نهاده‌ام،و سر بازگشت ندارم. بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.اکنون می‌توانم به راه افتم. اکنون می‌توانم بگویم که:                                      «زندگی کرده‌ام.»   احمد شاملو
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۵۲
آبان دخت
جایی ایستاده ام که سرم را به هر طرف می چرخانم ، باد می خورد به صورتم ؛ نه می‌توانم حرف بــزنم ، نه می‌توانم اشک نــریزم ... .
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۸
آبان دخت
ما به خرداد ِ پر "حادثه " عادت داریم ؛ به خرداد ِ پر "فاجعه " عادت نکنیم ... .
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۲
آبان دخت
زنده باد تساوی حقوق زن و مرد ؛  چقدر برابری خوب است ؛ ما حقوق تضییع شده مان را به دست می آوریم ؛ زنده باد ... زنده باد ...هورا ... فقط ؛ پیش ِ خودت باشد ؛ نمی دانم چرا هر بار که آن زن ِ جوان مسافر کش ِ سر کوچه مان را می بینم ، که فریاد می زند : "شهرک ... شهرک ... " گونه هایم گُر می گیرد ، قلبم تند تند می زند ، تیره ی پشتم درد می گیرد و یاد ِ الاهگی ای می افتم که روزی گم کردیم ... یاد قاب ِ عکس بچه ها روی میز کارم می افتم و زیادی ِ حجم دلتنگی روزانه ام ... پیش ِ خودمان باشد !
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۰۷:۱۵
آبان دخت