آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
فکر می کنم ، بخش بزرگی از زندگی من در ذهنم می گذرد . گاهی ، چیزها بیش از آن که عینی باشند  ، تعبیر ِ ذهنی دارند ، برایم ... .  شکلشان می دهم ، کلمه شان می کنم و با کلمات ِ ذهنم عشق بازی می کنم  . گاهی ، کلمات بزرگ می شوند و مرا می بلعند و گاه نوازشم می کنند و در آغوش ام می کشند . شاید از همین روست که این قدر هویت ِ واژه ها برایم مهم است و آدم های تاثیرگذار ِ زندگی ام ، همیشه کسانی بوده اند که خوب بلدند کلمات را به جا و به زمان ، به جا آورند . و خُب ... ناگزیر آدم هایی که کلمات را نمی شناسند ؛ در دنیای ذهنم بالنده نمی شوند ! پی نوشت : واژه را می بویم ، مزه مزه می کنم ، لمس اش می کنم ، باورش می کنم بر نوشته  ؛ چونان واژه واژه ی انگشتانت ، بر تیره ی پشتم !
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۹:۰۶
آبان دخت
هــی ! گـــــوسفند ! خوش باور مباش ! همیشه هم آب نطلبیده مراد نیست ! گاه جرعه ای است برای قربانی شدن ... .
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۰ ، ۲۰:۵۴
آبان دخت
خبری نیست  ، هوا ، پاییزی  است  ، کار است و خیابان های وحشی ، پارکینگ ِ نیمه متحرک خیابان ها ست و پاهای خواب رفته از کلاج و ترمز ، بچه ها را چون گربه ماده ای به دندان می گیرم ، از این کلاس به آن کلاس ... کتاب ها را چیده ام روی میز بزرگ که بخوانمشان ؛ مهمان که بیاید ، نخوانده ، می برمشان به اتاقم ؛ مهمان ها که بروند ، نخوانده ، برمی گردند روی میز بزرگ ! دستانم بوی مایع ضد عفونی گرفته ، می دانم ... یک وقت هایی دچار جنون پاکی می شوم . خواب ؟ چه کلمه ی آشنایی ! سرم سنگین است ، خبر دیگری نیست. کودک ِ همسایه هنوز و هر روز صدایش می آید ... .
۰ نظر ۲۶ آبان ۹۰ ، ۱۲:۱۱
آبان دخت
سر انگشتانت ؛ چون قلم موی جادویی قصّه های کهن ، شاخسارهای بهشت را نقش می زنند ؛ بر پاپیروس ِ  گردنم ، شانه هایم ، پُشتم ، کمرم ، ...
۰ نظر ۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۱:۳۰
آبان دخت
از هر کشو ، یک بغل کاغذ در می آورم و می گذارم روی میز ... برگ به برگ ، نگاهشان می کنم : دیاگرام های به هم چسبانده شده ی یکی از دیتابیس  ها ، داکیومنت های ایزوی فلان پروژه ، نقاشی دخترک از روزی که به اداره آمده بود ؛ با آن رنگ های خیال انگیزش ، برگه های تشویق از مدیر ارشد ؛ که لبخندی از غرور بر لبانم می نشاند ، برگه های مرخصی ساعتی  ؛ که چه روز های عاشقانه ای را برایم تداعی می کند ، خلاصه پلان های توسعه ی پروژه ها ، کارنامه ی کلاس اول پسرک و  حس پر تپش مادری ، گانت چارت های پروژه ها ، نوت هایی که از جلسات مختلف برداشته بودم  ؛ با تمام نقاشی ها و اشکال هندسی که از سر بی حوصلگی دور و برشان ترسیم شده ، تعداد زیادی کارت های کوچک ِ "تولدت مبارک" ؛  که پارسال همکاران ام از جلوی نگهبانی تا روی دکمه ی پاور سیستم ام برایم چسبانده بودند ، حکم های استخدامی سالیان گذشته ، جزوات ِ کلاس های آموزشی ضمن خدمت  ، . . . تک تک نگاه شان می کنم و چشمانم قطره قطره خیس می شوند ! یک دهه ... کم نیست ! چندین جفت چشم ِ خیس ، نوازش گرانه بدرقه ام می کنند ، و من می روم تا از نو آغاز کنم ... .
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۰ ، ۱۲:۲۱
آبان دخت
ببین ! انگار ؛ چند زن ِ کولی ِ سیاه چرده ، در دل من نشسته اند و چاقو تیز می کنند ، روی پای هرکدامشان ، سر ِ پسرک ِ کثیف ِ سیاهی است که از لاغری ؛ دنده هایش پیداست و زیر پوش ِ چرک ِ پاره پاره ای به تن دارد. هر چند دقیقه یک بار ، یکی از پسرها می میرد و مادر ِ سیاه چرده اش مویه کشان ، جنازه اش را به دوش می گیرد . باز ، صحنه تکرار می شود و یکی دیگر از پسرها می میرد . ... تو می خندی و نمی دانی که در جای جای دل ِ من زنان کولی ِ سیاه ، منتظرند ... چاقو ها را پیچیده اند لای پارچه ی نرم ِ سفیدی که مثل پیرآهن های تو بوی نا گرفته و از خشم و نفرت ، به سینه می کوبند ! تو می خندی و از چشمان ِ من ، خون می پاشد روی صورت ات ... هیچ شمرده ای ؟ چند وقت است به مزّه ی خون ِ من عادت کرده ای !؟
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۰ ، ۰۹:۱۱
آبان دخت
" دوستت دارم "  هایت در پیله ، پروانه می شوند  ، با لب هایم ... .
۰ نظر ۱۳ مهر ۹۰ ، ۱۰:۳۰
آبان دخت
می خواهم زنده باشم !  به زندگی برگردم ، برای خودم کار کنم ، عصر تا شب شنا کنم ،روزها ، بنویسم ،کتاب بخوانم ، موسیقی گوش کنم ، دوچرخه سواری کنم ، برقصم ، درخت ها را نگاه کنم ، سبز ، زرد ، نارنجی ، سرخ ، فقدان، می خواهم منتظر آمدن پاییز باشم ، شیرینی بپزم ، دسر درست کنم  ، عکس بگیرم ، پشت جعبه ی دستمال کاغذی شعر بنویسم ! برای دخترکم لباس های رنگی رنگی بدوزم ، صبح های زود بدوم ، با دوستی سفر کنیم ، دور دنیا ، عاشقی کنم ، با پسرکم مسابقه ی دو بدهم ، با دخترک روی صندلی گهواره ای بنشینیم و تاب بخوریم و با هم "ای ایران" بخوانیم ، با پسرک روی چمن ها بخوابیم وستاره های شبانه را نگاه کنیم و از توضیحات هوشمندانه اش در مورد سیاه چاله ها غافلگیر شوم! گل پرورش دهم ، با گیاهانم حرف بزنم ، برای بچه های فال فروش و گل فروش سر چهارراه ، لباس بخرم ، شکلات بخرم ، در آغوششان بگیرم ، مراقبت شان کنم ، لباس های روشن بپوشم ، موهایم را ، شانه هایم را نشان آفتاب دهم ، با پدر و مادرم ، سفر سه نفری برویم ؛ سفر را گوارایشان کنم ، به جهان مهر بورزم ، ببخشایم !...زندگی کنم !
۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۰ ، ۰۵:۳۴
آبان دخت
هوس ِ بوسه ی بی هوای ِ هوس ناک ِ هوش ربا کرده ام !
۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۰ ، ۰۷:۰۳
آبان دخت
" هیچ مردی نمی‌خواهد  عاشق زنی شود که در سیرک کار می‌کند .  از آن زن‌ها که باید روی طناب راه بروند .  عاشق زنی شود ،  که هر لحظه ممکن است سقوط کند  و اگر سقوط نکند ،  هزار‌ها نفر برایش کف می‌زنند  " سارا محمدی اردهالی
۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۰۸
آبان دخت