دستم بسته است !
الفبایم معلول است !
واژه هایی از زیر دستم سُر می خورند که از همان الف ِ شروع شان ،
کلاه ، بر سرشان رفته و شده اند : " آ " !
تو نگاه ِ مرا بخوان ؛ نه سخن ام را !
انگشتان ِ کوچک اش روی کلاویه ها می خرامند ؛
نه ... انگشتانش نه ! همه تن ، ساز می شود .
زیر ، بم ، بالا ... نُت ها را سماع گونه ، می رقصاند در فضای اطرافش ،
غرق می شود در خوشی ، آسمانی می شود ، خود موسیقی می شود ... .
زیر چشمی نگاه ام می کند ،
اشک و شوق و تمنایم را که می بیند ،
چشم هایش ، لب هایش ، پیشانی اش آمیخته ای می شود از لذّت و خلسه ،
چونان نوزادی اش ، که می نوشید و به خلسه ی آرامی فرو می رفت .
آن لحظه ای ، که چشم درچشم ِ خورشید دوخته ای
و گرم می شوی و رخوتناک و پر از لذت تابش اش ،
هیچ فکر نمی کنی که اقتضای طبیعت خورشید است که ساعتی بعد غروب کند !
و تو بمانی و چشمان ِ عاشقی که جز نور ، دیگر چیزی نمی بینند ،
و دلی که دیگر به دلخوشی های گذشته ؛ شاد نمی شود !
بعد تر در تاریکی ِ بی خورشید ،
وَر ِمنطقی ات نهیب ات می زند که : چه کردی بی نوا !؟داشتی زندگی ات را می کردی!
اما ...
وَر ِ احساسی ات دل گرم است و مغرور به تجربه ی دیدنِ آن چه خیلی ها ندیده اند و نفهمیده اند!
و تو از جان می دانی ؛
همان یک لحظه بینایی ؛ به عمری کور مال زیستن و رویا نداشتن می ارزد … .
از لحظه ای که پایش به خانه رسید ، صد بار تماس گرفت .
- الان کجایی ؟
- پشت میزم ، اداره ...
- الان کجایی؟
-دارم می رم جلسه ، اداره ...
- الان کجایی ؟
- دارم جمع می کنم که بیام خونه ...
- الان کجایی ؟
- راه افتادم ...
- الان کجایی ؟
- توی ترافیک ...
- الان کجایی ؟
- نزدیکای خونه ام ...
در را که باز کردم ، دوید بغلم و تاجایی که می توانست ، تنگم در آغوشش گرفت
و
من ، سرخوش از این اظهار ِ مهر ِ بی سابقه ، همان جا در راهرو (!) ، با کفش و مقنعه ، نشستم که
برایم تعریف کند ، چه چیز ، بر سر ِ شوق اش آورده ...
برگه ای را به من نشان می دهد که "جشن خودکار" دارند و او تکخوان است .
آهنگ ِ شعر ِ برنامه را هم او پیشنهاد کرده
و معلم ِ موسیقی ِ خیلی باحال شان ( به قول خودش ) تاییدش کرده ...
حدود بیست دقیقه پشت سر هم و هیجان زده ، حرف می زد ؛
نگاهش می کردم و فوج فوج پرنده در قلبم اوج می گرفت ،
قطره قطره اشک در چشمم می نشست.
کاش می شد سپری می ساختم برایش که این زلالی اش کدر نشود و آسیب نبیند ،
کاش می شد آرام بزرگ شود ،
یاد بگیرد زندگی کند ، از خودش و زندگی اش لذت ببرد ؛
اعتماد ابزار بالندگی اش باشد .
اصلن ... کاش ، پسرکم ، باز کوچک ِ کوچک می شد و می گذاشتم اش در دلم ؛
خودم مراقبش بودم ،
لااقل آرام می گرفتم !
تا کنون دقت کرده ای به دستمال چهار تا شده ی کنار ماگ چای ؟
که همان جور که تو سرگرم بازی کردن و مزه مزه کردن ِ کیک و چای هستی ،
بی هوا می بینی یک قطره چای ، تَری اش را پَس داده به دستمال و همه اش را آغشته کرده ،
آرام و بی صدا ... و بی اجازه حتا !؟
بعضی آدم ها ... آدم های کمی ... هستند ، که حضورشان همین گونه است !
آرام و بی صدا نشت می کنند به زندگی ات ، به همه ی زندگی ات ؛
چشم باز می کنی و می بینی روزهایت چه همه آغشته به آن آدم شده
بی که حتا یادت بیاید از کِی ، انگار اصلن شده یک تکه ی اجتناب ناپذیر زندگی ات ؛
جزء باید های شیرین ِ زندگی حتا ... .
و من چه همه دوست دارم این آغشتگی ِ ملایم ِ آرام ِ ناغافلکی را !
که اصلن انگار ذات آغشتگی به همین جاری بودنِ مدام است ،
به همین آرام لغزیدنهای مکرر ، به سُر خوردنهای بیصدا ،
لابد به گاهی هم افتادن ،
و افتادنها و دوباره باز بلند شدنها و سُر خوردنها ...
سیالِ ساری، بین ِ پارهخطهای پیاپی ... .
من شعر می بافم
تو نوازش ام می کنی
او می کُشد
من کیک می پزم
تو چای می نوشی
او کُشته می شود
من می نویسم
تو می خوانی ام
او می لرزد
من انار ، دانه می کنم
تو به من می خندی
او می اُفتد
من نگاهت می کنم
تو نگاهش می کنی
او نابیناست
من روزنامه می خوانم
تو می نویسی
او ساکت است
من می بوسمت
تو می بویی ام
او مُرده است
من فکر می کنم
تو می خوانی اش
او نمی فهمد
...
گاهی مدّت هاست ، چیزی تمام شده ،
چیزی درون ِ آدم تمام شده است .
اما آن بیرون ، بیرون از من ؛ هنوز به حیات خود ادامه می دهد ؛
هنوز راه می رود ، هنوز حرف می زند ، هنوز می خندد ، هنوز فریاد می کشد ، هنوز زندگی می کند .
هیچ کس نمی داند ، چه بر سر ِ زن آمد !
اتفاق های امروز ، در امتداد دیروز است و هفت سالِ پیش و دوازده سالی که گذشت .
مثل همیشه ؛
اما
این جا قتلی رخ داده است ! این جا چیزی مُرده است ،
هیچ چیز مثل دیروز نیست !
سرگیجه که می آید می نشیند پهلوی انزجار ، سیگاری می گیراند و ... فراموشی .