آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
روزی ؛ از میان لب های تو عبور خواهم داد ، اندام یک شعر مادر زاد را  ...
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۱
آبان دخت
این ، یکی از عوامل خوشایند ِ محل ِ کار ِ من است که  :  کنار ِ پنجره می نشینم . گاهی آفتاب خودش را سخاوتمندانه روی میزم پهن می کند ؛ و خواب به چشمانم هدیه می دهد و حرکت به پاهایم تا مهمان ِ ناخوانده را دور کند! گاه نسیم ؛ خودی نشان می دهد . اما در این میان و از پشت ِ کرکره ی کمی خاکی ِ روی شیشه ؛ پنجره ای همسایه ام است ، با پرده ی آویخته ی سُـــرخ ... سرخ ِ سرخ! از آن سرخ ها که من ؛ برای اتاق خواب می خواهم اش و برای اتاق کار یا هال زیادی می دانم اش. پرده ی آویخته ، زنده ست ! پرده باز می شود ، جمع می شود ، باد به وجدش می آورد ،  آفتاب مست اش می کند . زندگی ، انگار ، در خانه می رقصد ؛ از آن رقص ها که من حسرت اش را می خورم . زندگی ، انگار ، در خانه می خرامد ؛ دستی بر سر وروی خانه می کشد ، گردگیری اش می کند ، آشپزی می کند ، بچه ها را می بوسد ، انتظار می کشد. از آن خرامیدن ها که من هوس اش را می کنم . زندگی ، انگار ، در خانه شادی می پاشد ؛ می پرد ، می جهد ، گم می شود ...  باز پیدا می شود ؛ از آن شادی ها که من شایسته اش هستم . زندگی ، انگار ، در خانه زندگی می کند ؛ از آن زندگی ها که من زندگی نمی کنم!
۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۲۶
آبان دخت
دلم می خواهد تنم را بی پروا بسپارم به ماسه های گرم ِ ساحلی دور ... دور از دسترس  ؛ و آفتاب را می خواهم که در آغوش ام بگیرد  ، و درخشان ام کند . دلم حرکت ِ باد بین گیسوان ام ، روی سر شانه هایم را می خواهد ؛ و بوی دریا را . دلم آرامش ، سبکی ، خلاء ، پرواز ... می خواهد .
۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۴۴
آبان دخت
دلم می‌خواهد بنویسم‌اش ولی کلمه نمی آید ... گُریز پاست ؛ پدرسوخته !  نمی‌دانم چگونه می‌شود توصیف کرد این حسی را که ناخن می‌کشد روی پوستم ، هر بار ؛ ممتد و طولانی ... خراش می‌اندازد . بی که بیآزارد ، یادم می آورد ... . می گذرد ، می رود ؛ بی که ردّ اش بر تنم بماند .
۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۴۹
آبان دخت
دل و مغزم می ترکند  انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام هیچکدام شان به هیچ کاری نمی آیند ! خوش خیال بودم ... فکر می کردم که یاد گرفته ام "خوب" را می شود با نشانه ها و علامت ها پیدا کرد. لحظه های عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم تا "خوب" را پیدا کرده باشم. پرنده ای که رد می شد... بادی که می آمد ... بارانی که نمی آمد.  ابرها ، برگها ... اما ...حالا به "خوب" و "بد" شک کرده ام. به تمام علامتها و نشانه ها مشکوک شده ام.  به خیر و شر بودنشان. به همه راه ها و مسیرهای رفته و نرفته ؛ به همه تجربه ها و پندهایی که برای یاد گرفتن شان عمری گذشت. پشیمان نیستم ... فقط کاش می فهمیدم. اگر می فهمیدم، آیا خوب ؛ خوب است ؟ آن وقت این همه روزها حرام نمی شدند ... .
۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۵۲
آبان دخت
" من با تو هیچ مرز مشترکی ندارم   جز همین سیم خارداری که حتی   تن رویــا را   زخم می کند   جز همین هوا   که هیچ پرنده ای را ...   به رسمیت نمی شناسد   جز همین صدایی که   به آن طرف دیوار هم   نمی رسد  جز خدایی که  سر بزنگاه اخم می کند ... . " - مریم نوابی نژاد
۰ نظر ۱۱ تیر ۹۱ ، ۰۶:۰۴
آبان دخت
یک جایی ؛ زیر خروراها معیار منطقی ؛ پشت ِ هزاران استدلال و قضاوت و دو دو تا چهار تا ؛  در پس ِ ژست های متفکرانه ی جدّی ؛ پشت ِ نقاب ِ اسم و رسم و سِمت  دخترک ِ عاشق پیشه ای نفس می کشد که کلمات ات به وجد می آوردش و گاه نفس اش بند می آید از نزدیکی ِ نفس ات !
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۱ ، ۰۵:۵۳
آبان دخت
از تو که حرف می زنم ؛ کلمات ام ... ترانه می شوند !
۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۳۳
آبان دخت
از وقتی دیدم اش  ؛ داغ دلم تازه شده ... مثل آتش ِ زیرخاکستری که باز دارد زبانه می کشد ؛  هی از جایم بلند می شوم ، راه می روم ، می نشینم ، به ایوان می روم ، دود می شوم ، دود می شوم ، دود می شوم ... برمی گردم پشت میزم ، خودم را مجبور می کنم که کار کنم ، هدفون می گذارم و لئونارد کوهن در گوشم ، بلند بلند عاشقانه می خواند. به افکارم می گویم : خاموش ! بروید پی زندگی تان ! نمی روند لا مصب ها ! همان گوشه تحصن می کنند. کاغذ ها و سررسید هایم را زیر و رو می کنم ... دنبال نوت ِ یک جلسه می گردم ؛ عکس دوسالگی دخترک با موهای حلقه حلقه و یک لبخند معصوم از لای یکی از دفترها بیرون می اُفتد ! ... خاکستر شعله ور می شود ، بغض راه ِ گلویم را می بندد، تا می آیم ببلعمش ، می چکد روی گونه ام  ... هزار فکر طوفانی سَرم را لبریز می کند، خاطره های حقارت بار، پشت سر هم نوبت ِ اکران می گیرند در ذهنم ، مغزم قیقاج می رود، حجم های رنگی بزرگ ؛ راه نگاهم را می بندد ، هزار راه حل و الگوریتم در ذهنم می آید و همه خطای اجرایی می دهد . ...دخترم ، دخترم ، دخترم ... دخترها ، زنان ، زنان ایرانی ، ایران ، ایران، ایران ، ایران ِ من ، سرزمین ِ من ... گوگل را باز می کنم ، می نویسم:      مهاجرت ...
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۵:۳۴
آبان دخت
نیمه شب ...  آن جا که هفت پادشاه ، به مهمانی ِ خوابم آمده بودند ، نمی دانم چه حسی ... کِشش بود یا کُنش ؛ هوس بود یا هراس ؛ سراب بود یا شراب ؛  یا شاید غبطه ی خواستن ات ، در غَلت های رویا و مستی ام ... بیدارم کرد و دل تنگ ، خلسه اش هنوز در نیمه ی روز هم سایه ام است  ... .
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۵:۲۵
آبان دخت