این ، یکی از عوامل خوشایند ِ محل ِ کار ِ من است که : کنار ِ پنجره می نشینم .
گاهی آفتاب خودش را سخاوتمندانه روی میزم پهن می کند ؛
و خواب به چشمانم هدیه می دهد و حرکت به پاهایم تا مهمان ِ ناخوانده را دور کند!
گاه نسیم ؛ خودی نشان می دهد .
اما در این میان و از پشت ِ کرکره ی کمی خاکی ِ روی شیشه ؛ پنجره ای همسایه ام است ،
با پرده ی آویخته ی سُـــرخ ... سرخ ِ سرخ!
از آن سرخ ها که من ؛ برای اتاق خواب می خواهم اش و برای اتاق کار یا هال زیادی می دانم اش.
پرده ی آویخته ، زنده ست !
پرده باز می شود ، جمع می شود ، باد به وجدش می آورد ، آفتاب مست اش می کند .
زندگی ، انگار ، در خانه می رقصد ؛
از آن رقص ها که من حسرت اش را می خورم .
زندگی ، انگار ، در خانه می خرامد ؛
دستی بر سر وروی خانه می کشد ، گردگیری اش می کند ، آشپزی می کند ، بچه ها را می بوسد ،
انتظار می کشد.
از آن خرامیدن ها که من هوس اش را می کنم .
زندگی ، انگار ، در خانه شادی می پاشد ؛
می پرد ، می جهد ، گم می شود ... باز پیدا می شود ؛
از آن شادی ها که من شایسته اش هستم .
زندگی ، انگار ، در خانه زندگی می کند ؛
از آن زندگی ها که من زندگی نمی کنم!