آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب
می دانی ؟    آدم ها زیاد عاشق می شوند ؛    اما دل دادگی چیز دیگری است ... .
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۸
آبان دخت
لابد ، تراژدی ِ سی سالگی از آن جا شروع می شود که دهگان ِ عدد ِ سن ات آن "دو"ی دوست داشتنی را کم می آورد و یکی زیاد می شود ! قهرمان ِ شکست ناپذیر ِ داستان می رسد به جایی که باید صلح کند و  دست از طغیان بردارد ، از رویا ها دست بکشد و دیوانگی ها را فراموش کند ؛ عاشق نشود و فارغ هم !ولی ... نه ... تا دیوانگی هایی هست که برایشان دیوانگی کنی ، تا عاشقی هست ، تا رایحه ای هست که از بویش مدهوش شوی ، تا دلیلی هست که برایش بجنگی ، حالا آن "دو" ی دهگان ؛  چهار و پنج هم بشود ؛ خیلی مهم نیست !حالا این دنیاست که باید صلح کند ، و دست از طغیان بکشد و نگران دیوانه هایی باشد که "سی " را پشت ِ سر گذاشته اند و با شقیقه های خاکستری ؛ هم چنان به "زندگی" و نه "زنده بودن" فکر می کنند ... .
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۴۷
آبان دخت
پیرآهن ِ نگاه ِ مرا مکش از پشت ، که برمی گردم و بی خیال ِ عزیزهای مصر و یعقوب های چشم به راه  ، چنان به خود می فشارمت که هفتاد و هفت سال ِ تمام باران ببارد و گندم درو کنیم ... .
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۴۱
آبان دخت
آدم را در تقسیم بندی‌های مرزی ناپایدار سیاسی به چشم نیاور. پرسپکتیو باید داشت. تاریخ را به یاد بیاور نه تیک تاک ساعت را. انسانیت که مطرح است ، عمرش درازتر است از عمر یک انسان.  میزان ِ وقت آدمی برابر نیست با میزان ِ وقت یک آدم، یک قطعه از یک راه ، راه رسیدن نیست ؛ جزئی از این راه است. در تاریخ یا در تاریکی‌های سنّت ، جستجو کردن تنها راهی برای حذر از کثافت و گمراهی باید باشد ، تنها به خاطر پرهیز از تکرار نادرستی‌ها، و نه ستودن و دل‌بستن به یک قدیس یا قلدر ،  یا قالتاق و جستن یک چاله به ظاهر دنج تا خود را به آسودگی در آن بیندازی برگردی به امن کاهل بطن و رحم تا بگویی ؛به خانه خاطر خود رسیده‌ام دیگر. خانه این دنیاست. هرکجای این دنیا. تمام این دنیا ابراهیم گلستان پی نوشت : من ابراهیم گلستان را از فروغ عزیزم شناختم و                 فروع را از ابراهیم گلستان آموختم !
۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۴:۴۸
آبان دخت
من ، از سفر برگشته ام ، سفر ، از من برنمی گردد ! شمس لنگرودی پی نوشت : گاه ، نوازش ِ چند روز ِ زلال کافی است ؛ تا رَخت ِ کِدر  از تن زخم دارت ، بسُرانی پایین و عریان شوی و رها  ... .
۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۱۳
آبان دخت
می بینی ؟ دخترها از وقتی می فهمند تا وقتی می میرند ، رنج می برند نفهم دخترکم ... نفهم .
۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۰۷:۲۱
آبان دخت
آب که از سَر گذشت ، ترجیح می دهم در اقیانوس دست و پا بزنم تا در یک آبگیر کوچک خفه شوم ... .
۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۰ ، ۰۴:۳۸
آبان دخت
بر قامت ِ مردان ،  جامه ی پیامبری  دوختند ، و زنان ، مادر شدند ! قداست ِ پیامبران  زیر سوال رفت ، ولی قداست مادران ، هرگز ... . پی نوشت : مادری را با پیامبری ، تاخت نمی زنم !
۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۱۴
آبان دخت
این روزها ؛ شده ام پینوکیو یی که در نقش سوپر من بازی می کند و ماسک ِ فرشته ی مهربون را بر چهره دارد !
۰ نظر ۲۳ اسفند ۸۹ ، ۰۶:۱۶
آبان دخت
هیاهو که می خوابد ، من و شب که تنها می شویم  ، قهوه ای درست می کنم ، نور را کم می کنم ، در مبل فرو می روم و لپ تاپ را می گذارم جلوی رویم ... با خودم ، که تنها می شوم ، یک مرتبه حس می کنم تمام روزم را به سرگردانی و گم گشتگی در میان انبوه  ِ چیزهایی گذرانده ام که از من نیست و از من نمی ماند ... . پرسشی ، ذهن ام را می کاود  ؛  چند سال ِ دیگر ؛ من به چه چیز ِ این روزهایم ، می بالم ؟
۰ نظر ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۱۳
آبان دخت