آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

دستم درد می‌کند.
هر دو دستم از آرنج تا سرانگشتانم درد می‌کند. 
دست راستم بیش‌تر، انگار انگشت شست دست راستم از بقیه انگشتانم حرف ناروایی شنیده و می‌خواهد از بقیه جدا شود، 
به درد و بی‌تاب خودش را به بیرون می‌کشد.


به توصیه همکارم، پمادی از داروخانه خریدم که شاید بتوانم لااقل در ساعات کاری درد را تحمل کنم.
پماد را روی دستم که می‌مالیدم، نگاهش می‌کردم؛
دستم را نگاه می‌کردم، گویی سالهاست ندیدمش. 
پوسته های دور ناخن‌ها، نقطه‌ های کوچک کمرنگ قهوه ای که روی دستم بود و تاحالا ندیده بودمشان و حتی یک لکه قدیمی سوختگی که هنوز جایش مانده بود.   
دیدن جزئیاتی که آن ‌قدر به من نزدیک است و این قدر نادیده گرفته شده، اندوه و شگفتی همزمان به چشمانم سُراند و اشک سُکان را به دست گرفت. 
دستم را بوسیدم و نوازشش کردم.

 

دلم برایش سوخت، 
دلم برایشان سوخت، برای دستانم، پاهایم، روانم، چشم‌هایم و ... . 
برای این اعضای نجیب وفادار که چهار دهه کمالگرایی‌ها و بلند پروازی‌ها و سخت گیری‌های مرا تاب آورده‌اند و با من دویده اند. 

 

 

باید بیشتر مراقب باشم، مراقب جزء جزء خودم، 
باید در جزئیات درنگ کنم. 
باید دست نوازش بکشم بر سر دخترک ترسیده‌ای که در روانم کز کرده و جز به رنج آوایی ندارد. 
 

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۵۹
آبان دخت

دیشب خواندم که سیمین دانشور در نامه ­ای به تاریخ شهریور سال هزار وسیصد و شصت نوشته است :

" تنها راه‌حلی که برای ما مانده، همین است. شاهد زمانه بودن و آن را منعکس کردن و امید به آینده بستن."

 

صبح در ترافیک بی امان صدر داشتم فکر می کردم که برای ما چه راهی مانده جز امید به آینده؟

جز در حال ماندن و مشاهده کردن و  هنوز امیدوار بودن.

 

من هم اگر قرار باشد الان برایت نامه ای بنویسم،

در پایان آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک،

یعنی تقریبا چهل و یک سال بعد از سیمین باید همین را بنویسم که :

 

"راهی نیست جز شاهد زمانه بودن و در زمان حال تردد کردن و امید به آینده بستن" .

۰ نظر ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۷:۱۰
آبان دخت

یادم هست که آن‌روز، ساعت‌های ناخوبی را پشت سر گذاشته بودم، 
حتی بهتر بگویم، ساعت‌های تلخ و سیاهی را.

سوار خودرو شدم که ذهن و قلبم را نجات دهم.
به سرعت می‌راندم و می‌ترسیدم مبادا نفس عمیق بکشم و همه جانم تمام شود! 

 

و تو چه نیک‌زادی مرد!
همان وقت، تماس گرفتی و هدفون، صدایت را به جانم ریخت.
 گویی هربار که کلمات را ادا می‌کردی،
هربار که از امید خیام‌وارت دم می‌زدی، 
هربار که خرد فردوسی‌مآبت را به یاری می‌خواندی،
 کلمات را از نو می‌آفریدی
 هجی به هجی،
حرف به حرف،
اعراب به اعراب.


ترانه صدایت و نوازش کلماتت جانم را نو می‌ساخت، بی که کنارم باشی
چونان پیامبری اساطیری که در قرن فضا و هوش مصنوعی هم، به پیروانش لبخند نیک و نگاه نیک و کنش نیک هدیه می‌دهد ... 
 

به خودم که آمدم، دیدم دارم لبخند می‌زنم!
دستهایم روی فرمان ریتم شور گرفته بودند و در دلم ستاره‌ای می‌درخشید!

هاه!
دیدی آبان‌دخت؟ 
باز او چه شکّرگونه روز تلخ و سیاهت را با شهدی شیرین و سپید آمیخت!

۰ نظر ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۴۴
آبان دخت

به گمانم هشت، نه ساله بودم، دانش آموزی غریب و گیر افتاده در جایی که صبح تا عصر کودکی مرا می‌بلعید و هیچم نمی‌داد جز اندکی دانش ابتدایی و بسیاری اضطراب. 
صبح‌ها غمگین می‌رفتم و عصرها خسته برمی‌گشتم. 

 

آن روزهای کودکی من در دهه‌ای سپری می شد که الان بعد سالیان، می‌فهمیم چه سیاه و دردناک و پر تنش بوده و ما 
در کودکی مستورمان جز غباری از خستگی مادر پدرمان، چیزی از آن درنیافتیم . 

 

حجاب سفت و تنگی روی موهای نورس و شاداب و کودکانه ما می‌بستند ... یک کلاه پارچه‌ای بود و مقنعه‌ای روی کلاه! 

یک روز ظهر که بی‌تاب خانه و آغوش مادرم بودم و حجاب بر من تنگ آمده بود، کلاه را برداشتم و فقط مقنعه را سرم کردم 
انبوهی از موهای سرگشته سیاه توی صورتم آمده بود و من از سایش موها، روی صورتم سخت حظ می بردم!


عصر که به کوچه هدایتمان کردند تا سوار سرویس شویم، در آینه‌ی ماشین جیپ پارک شده‌ای در کنار در مدرسه، خودم را دیدم و برای اولین بار خودم را نگاه کردم!
با آن هاله‌ی سیاه براق توی صورتم، چه قشنگ و ساده و خاص بودم انگار!

 

یادم هست که آن روز چند دقیقه‌ای به تصویر خودم در آینه‌ی جیپ خیره شده بودم و کیف می‌کردم! 

 

همان روز چیزی را فهمیدم که همین تازگی بلدم روی آن تحلیل بگذارم!

شاید خیلی چیزها را بشود از نگاه دیگری تماشا کرد، کمی تغییرش داد، معنایش کرد حتی 
و زیبایی‌هایش را هم دید. 

 

 

سال‌ها بعد اوایل سی سالگی، 
وقتی بالغ بودم و تجربه زیسته‌ی لااقل ده سال استقلال را داشتم 
ولی خسته و در هم شکسته و بی‌جان بودم و خیلی بیش از سنم زندگی کرده بودم،
باز خودم را در آینه‌ی دیگری دیدم ... آینه‌ی نگاه تو. 


و باز حیرت کردم که این منم؟
ایستادم و خودم را تماشا کردم،
چه زیبا، قوی و توانا دیده می‌شدم،
گویی زنی دیگر در آینه به چشمانم نگاه می‌کند. 

 

زنی که گاهی خسته می‌شود و  گاهی دل‌شکسته‌ست
اما هنوز با لبخند چشم در چشمم دوخته و مرحبایم می‌گوید.

 


 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۶
آبان دخت

 

هنوز،
هربار ... بی ردخورد هربار

شگفت زده می‌شوم که چه بسیار قلبم برای دوست داشتنش کم می‌آورد!

 

تو گویی پیش از دل، دلدار داشته‌ام

و

پیش از چشم، نگاه!

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۰۷
آبان دخت

گاهی می گذارمش توی جعبه‌ی خاتم ِ روی میز آرایش و درش را می‌بندم.

گاهی لای دیوان حافظ می‌گذارمش و حافظ را می‌سُرانم طبقه‌ بالای کتابخانه تا سهل الوصول نباشد!

گاه شانه‌اش می‌کنم و جلوی آینه به بلندایش لبخند می‌زنم و حتی قربان صدقه‌ی خودم می‌‌روم!

گاه. به آن شکر و قهوه می‌زنم و در شیر حلش می‌کنم.

گاه می‌بافمش توی گیسوانم و سفت سنجاقش می‌زنم بالای سرم!

گاه در سلااام بلند بالایی جایش می‌دهم، لبخندی وصله‌اش می‌کنم و هدیه‌اش می‌دهم.

گاه با پیاز داغ و ادویه تفتش می‌دهم و بوی مطبوعش آشپزخانه را پر می‌کند.

گاه قایمش می‌کتم در جیب مخفی کیفم و هر بار که از خانه بیرون می‌روم، با سرانگشتم یواشکی لمسش می‌کنم که مطمئن شوم همراهم است.

گاه با آرد و شکر و کاکائو آن‌قدر همش می‌زنم تا دیگر خودش نباشد، در فر می ‌گذارمش و عصر که شد با چای روی میز می‌آورم و در برق چشم بقیه می‌بینمش! 

 

 

امید را می گویم!

 

امید را کف دستمان قایم کنیم، مبادا در این وانفسا بشکنیم.
 

۰ نظر ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۲:۲۱
آبان دخت

من برزخ را خیلی خوب می‌شناسم.
سال ها ساکن برزخ بوده ام، اصلا حق آب و گل دارم. 


من بلدم که گاهی در برزخ ... حوالی چهارشنبه ها یا گاهی در کمرکش نفس گیر هفته،  پنجره ای رو به بهشت باز شود،

نسیم خنک بوزد توی صورتت و چشمانت از طرب نمناک ‌شود.


سال‌هاست هر صبح و هر شام صدایی دست خیالم را می گیرد و بهشت را نشانم می‌دهد ولی باز برمیگردم در برزخ، خانه‌ام!
من سال‌هاست بین بیم و امید بین شب و روز، جایی در گرگ و میش ترسناک دم صبح که انگار هزار سال طول می کشد تا صبح شود،  نفس می کشم ...  

گاهی می‌ترسم، گاهی دلتنگ برای صبح؛ گاهی مردد برای رجعت به شب، گاهی دلسرد و گاهی پر ذوق.


زندگی نیست شاید ...  گذران روزهاست مثل مهاجری که با ویزایی در دست و چمدان بسته و وسایل فروخته در خانه ای خالی به انتظار روز پرواز، روزها را سپری می‌کند.
 حالا تو بگو در این روزهای انتظار کتابی هم می‌خواند، دوستی را هم می‌بیند، با فیلمی می‌خندد و با شیرین زبانی کودکی هم ذوق می‌کند،

ولی هنوز در اینرسی ماندن و نرسیدن زمان رفتن است که مانده!


من برزخ را خوب بلدم و حالا دیگر خوب می دانم این برزخ خودخواسته است!


قبل‌تر ها تصور می کردم مرا دستی در گرگ و میش نگه داشته و نیرویی اهرمنی غیر از من سرنوشتم را کنترل می کند. 
الان اما باور دارم که اگر قرار است جوجه ای متولد شود باید تخم مرغ را از درون بشکند. 


چرا مرز بین تصمیم به دویدن به سوی نور و یا حتی غرق شدن در شب تا انجام تصمیم را این قدر کش می دهم؟

اینقدر سخت می گیرم تا صبح غروب کند و شب به نهایت ظلمات برسد و حتی برزخ هم کبود شود؟ 


 

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۹ ، ۰۹:۵۲
آبان دخت

انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. 
انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.

انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.

لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 

 

تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم

و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم راه بروم، لباس کار تنم کنم، به مردم لبخند بزنم، تحلیل کنم، جلسه بروم، زندگی کنم.

 

دیشب برای چندمین مرتبه در دوسال اخیر از سخت جانی‌ام متحیر شدم، من جان از کجا قرض می‌گیرم و باز زنده می مانم و باز نفس راه خود را پیدا می‌کند؟


صبح هنگام ...  راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم ...

خودم و جهانم را نوازش کردم. 


دلبرک دل‌نواز کوچکم قویتر از این ضربه هاست.

او می‌تواند.

با هم می توانیم.

باید بتوانیم. 

 


 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۴۶
آبان دخت

بیدار که شدم بازوانش، پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پس‌سر و گردنم را 
می‌رقصاند. 

یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستین‌ش را ... .

چشمانم را باز بستم و خودم را بیش‌تر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.


هیس ... کسی مرا بیدار نکند!



 
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۳۲
آبان دخت

تا نشست کنارم ناگهان از درد جابجا و نیم‌خیز شد، گفت دیسک کمر دارد؛ 

دیسک کمر ِمزمن .

 

همه ی ذهنم پر شد از کلمه ی مزمن! دردِ‌مزمن!

 

فکر کردم، همه ی آنهایی که درد مزمن را تجربه کرده اند، لابد می دانند که درد مزمن، دیگر درد نیست، یک تکه از خود ِ آدم است!

 

مثل دستانت، وقتی داری ایستاده با کسی حرف می زنی و نمی دانی کجا نگهشان داری؛ توی جیبت؟ تکیه به کمرت؟ یا آویزان؟

 

مثلِ چربی کمر زنی که در لباس شب تنگ، توی ذوق می زند!

 

مثلِ ‌زخمی در گردن که با موهایت می پوشانی‌اش!

 

مثلِ اتاق خواب ِ‌آشفته که درش را رو به هال می بندی!

 

دردی مزمن ... که تا هستی، هست.



پ.ن: سه ماه گذشت. سه ماه؟ انگار سی ماه گذشته.

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۳
آبان دخت