گاهی می گذارمش توی جعبهی خاتم ِ روی میز توالت و درش را می بندم .
گاهی ؛ لای دیوان حافظ می گذارمش و حافظ را می سُرانم طبقه بالای کتابخانه تا دور از دست دخترک باشد.
گاه شانه اش می کنم و جلوی آینه به بلندایش لبخند می زنم و حتا قربان صدقهی خودم می روم .
گاه به آن شکر و قهوه می زنم و در شیر می جوشانم .
گاه می بافم اش توی گیسوانم و سفت سنجاقش میزنم بالای سرم .
گاه با آن کاردستی درست می کنم و با پسرک به مسخرگی اش می خندیم !
گاه با آرد ، شکر و کاکائو ، آنقدر هماش میزنم تا دیگر خودش نباشد ؛ در فر می گذارمش
و عصر که شد باب اسفنجی می بینیم و مزه مزه اش می کنیم !
حسرت را می گویم !
حسرت را حتا می شود در گیلاس ِ کریستال پایه بلندی ریخت و به دور دست خیره شد و نوشید .
می شود آخر ِ یک روز خسته ؛ عمیق پُکاش زد .
فقط کاش ... آن حسرت ؛ حسرت ِ خودت باشد ، نه عزیزانت !
۰ نظر
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۵۴