آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

سَـــرَم پـُراست از بنفشه چمن ِ روشن ِ تازه کاشته شده یاس ِ زرد ِ سرکشیده به حریم ِ پنجره و هزار گلدان ِ کوچک ِ سُفالی شمعدانی . یکی حوض ِ آبی کوچک با شُــره ی فواره ی کوتاهی بر دامن‌اش بوی خاک ِ تازه ی آب داده شده دو صندلی در تراس ، چای و خُرما صدای خنده ی بی غم‌ بچّه ها از داخل .می شود ؟  نمی شود ؟  می شود ؟ چه می داند این ملغمه ی حسرت و امید  ... . تا پـس فـردا هزار چرخ می خورد این سیب ِ کذایی .
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۹
آبان دخت
پنج ساله بودم ؛  کمی بیش ، کمی کم .  در رستورانی روباز نشسته بودم ، با آرزویی به غایت ... گره خورده بر انگشتم ! بادکنک گازی‌ای ، سُرخ ، شفاف و دلربا ! از رویایی که نخ‌اش بر انگشتم تنیده شده بود لذّت می بردم ، کودکانه می خوردم و می خندیدم ، که ... به ناگاه نخ ، دستم را رها کرد ! بادکنک به چشم بر هم زدنی ، اوج گرفت و از قد ِ پدر که برای گرفتن‌اش ایستاد ، پیشی گرفت .پلک نمی زدم ، چشمانم آسمان را می پایید ، که بادکنک‌ام را در خود فروکشیده بود ، اشک در چشمانم جمع شده بود بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قوی‌ام و گریه نمی کنم ! هوم ... رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... . اسفندماه است ؛ آسمان ، بی محل و گیج برف بر سر ِ بنفشه ها و یاس های زرد بارانده. خانه بازار شام است ؛ من در میان ِ کوهی از لباس نـِشسته ام و نظرم را روزنامه پاره ای جلب کرده ، مردی که روی نردبام است ؛ بی وقفه از من پارچه ی توری می خواهد  ...  برای شستن دیوارها  ! اصرار ِ مرد بر هوس ِ خواندن‌ام می چربد و کلافه‌ام می کند. کمد ها را می جویم ... اووه ! پس این پرده های توری قدیمی کجاست !؟ در کنج ِ دور افتاده ی کمد ، توری بلند و برّاق و پرطمطراق پیدا می کنم  ؛ دست ِ مرد کارگر می دهم  ، به دو نیم‌اش که می کند، آه از نهاد ِ دخترک در  می آید ، که : مامان ! این تور ِ سر ِعروسی ‌ات بود ! خنده‌ام می گیرد ، گریه‌ام می گیرد ... بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قوی‌ام و گریه نمی کنم ! هوم ... رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... .
۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۴۷
آبان دخت
خُــب ... این خودش به تنهایی اتفاق بزرگی‌ست . این که کسی هست ، کسی جایی هست که دلت گرم‌اش است. ته ِذهنت از بودن‌اش خوش حال است ، گاهی ... تنها چیزی که می خواهی حرف زدن با "او"ست  . انگار "او" مرجع است ! اویی که می تواند با کلمات‌اش تو را از ورطه ی هولناک ِ برزخی‌ات بکشاند بیرون  . اویی که وقتی می گوید فردا ،روز ِدیگری‌ست ، تو بی چون و چرا به طلوع ِ فردا مومن می شوی ... .
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۵۴
آبان دخت
چند ساعتی از نیمه شب گذشته است . دراز کشیده ام روی تخت و سقف ِ نیمه روشن را نگاه می کنم ، صدای نفس های بلند و عمیق دخترک از نزدیک تر و صدای غَلت های شبانه پسرک را ، از دورتر را می شنوم. تازه تازه ، خستگی دارد روی عضلاتم خنج می کشد ، درد ها فهمیده اند که من دراز کشیده ام و دارند کم کم بیدار می شوند ، رمق از روی مفاصلم سُر می خورد روی ملحفه ...یادم می آید که به خودم قول داده بودم این هفته ، کمی هم به خودم زمان بدهم ، ولی باز بد قول شده ام! به ناگاه... دلم برای خودم تنگ می شود ، دلم برای خودم می سوزد ؛ خودم را نوازش می کنم ، به خودم تشر می زنم ، رویم را از خودم بر می گردانم ! همه ی روز ... بی وقفه دویده ام ؛ عضلات ِ پشت ِ پایم از کلاچ و ترمز بی وقفه در پارکینگ ِ نیمه متحرک خیابان های این شهر ِناخوب ، ضعف می رود. پس از صبح تا عصر کار جدّی ، شیفت دوم ِ روزم را راننده ی بچه ها بوده ام ، از عصر تا شب  ... چونان ماده گربه ای به دندان گرفتم‌شان از این کلاس به آن کلاس ؛ وقت پزشک ، نشست با دیگر مادران ،ساختن کاردستی ، کنترل دروس ، بازی کودکانه ، مشاوره ، جلسه حل اختلاف خانوادگی بین خواهر و برادر! همین طور که افکار رژه می روند در خیالم و آدم ها فریاد می کشند در سرم ؛ پرت می شوم به کودکی‌ام :     ریه ام در سال‌های نخستین ِکودکی یاری نمی کرد ؛ همه‌ی آن روزهای سخت هردو بیدار و هُشیار       بوده‌اند که نفس تنهایم نگذارد !     دستم شکسته و پدر ِجوان گریانی در آغوشم گرفته ، بیمارستان به بیمارستان و پزشک به پزشک برده     که مطمئن شود عضو شکسته بهتر از قبل جوش خواهد خورد !     شبانه هوس ِ درخت ِ میوه کرده ام ! پدر ِ عاشقی با همه ی میوه های یخچال برایم درخت ساخته !     هرروز از درختم میوه چیده ام و عشق چشیده ام .     روزهای فرد تابستان های گرم را مادر جوان ِ شکیبایی ؛ پشت کلاس نقاشی نشسته تا دخترکش     خط خطی کند !     سال‌های جنگ ، در آن بیقرارهای پناهگاهی ، مادری مطمئن در آغوش‌ام گرفته     و برایم آواز خوانده که نترسم و بدانم فردا روز ِ دیگری‌ست.     روزهای امتحان ، لقمه گرفته و دانه دانه به کامم گذاشته و زیر لب برایم دعا خوانده .     هردو ...  نفس به نفس هم‌کامم بوده اند ، قدم به قدم مراقبم .     و من ... دلهره به دلهره شور به دل‌شان انداخته‌ام. هوم ...راستش ؛ هرشب ِ خستگی ؛ اندیشه‌ام اینگونه مرهم ِ احساسم می شود و تیمارش می کند : مادری ام هاله ی مقدسی می سازد پیرامون کودکانم که آسیب نبینند ، که قوی باشند ، که اعتماد کنند ، که تمیز دهند ، که زندگی کنند . پی نوشت : 1 2
۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۴۳
آبان دخت