آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

هاله‌ی مقدس

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۴۳ ق.ظ
چند ساعتی از نیمه شب گذشته است . دراز کشیده ام روی تخت و سقف ِ نیمه روشن را نگاه می کنم ، صدای نفس های بلند و عمیق دخترک از نزدیک تر و صدای غَلت های شبانه پسرک را ، از دورتر را می شنوم. تازه تازه ، خستگی دارد روی عضلاتم خنج می کشد ، درد ها فهمیده اند که من دراز کشیده ام و دارند کم کم بیدار می شوند ، رمق از روی مفاصلم سُر می خورد روی ملحفه ...یادم می آید که به خودم قول داده بودم این هفته ، کمی هم به خودم زمان بدهم ، ولی باز بد قول شده ام! به ناگاه... دلم برای خودم تنگ می شود ، دلم برای خودم می سوزد ؛ خودم را نوازش می کنم ، به خودم تشر می زنم ، رویم را از خودم بر می گردانم ! همه ی روز ... بی وقفه دویده ام ؛ عضلات ِ پشت ِ پایم از کلاچ و ترمز بی وقفه در پارکینگ ِ نیمه متحرک خیابان های این شهر ِناخوب ، ضعف می رود. پس از صبح تا عصر کار جدّی ، شیفت دوم ِ روزم را راننده ی بچه ها بوده ام ، از عصر تا شب  ... چونان ماده گربه ای به دندان گرفتم‌شان از این کلاس به آن کلاس ؛ وقت پزشک ، نشست با دیگر مادران ،ساختن کاردستی ، کنترل دروس ، بازی کودکانه ، مشاوره ، جلسه حل اختلاف خانوادگی بین خواهر و برادر! همین طور که افکار رژه می روند در خیالم و آدم ها فریاد می کشند در سرم ؛ پرت می شوم به کودکی‌ام :     ریه ام در سال‌های نخستین ِکودکی یاری نمی کرد ؛ همه‌ی آن روزهای سخت هردو بیدار و هُشیار       بوده‌اند که نفس تنهایم نگذارد !     دستم شکسته و پدر ِجوان گریانی در آغوشم گرفته ، بیمارستان به بیمارستان و پزشک به پزشک برده     که مطمئن شود عضو شکسته بهتر از قبل جوش خواهد خورد !     شبانه هوس ِ درخت ِ میوه کرده ام ! پدر ِ عاشقی با همه ی میوه های یخچال برایم درخت ساخته !     هرروز از درختم میوه چیده ام و عشق چشیده ام .     روزهای فرد تابستان های گرم را مادر جوان ِ شکیبایی ؛ پشت کلاس نقاشی نشسته تا دخترکش     خط خطی کند !     سال‌های جنگ ، در آن بیقرارهای پناهگاهی ، مادری مطمئن در آغوش‌ام گرفته     و برایم آواز خوانده که نترسم و بدانم فردا روز ِ دیگری‌ست.     روزهای امتحان ، لقمه گرفته و دانه دانه به کامم گذاشته و زیر لب برایم دعا خوانده .     هردو ...  نفس به نفس هم‌کامم بوده اند ، قدم به قدم مراقبم .     و من ... دلهره به دلهره شور به دل‌شان انداخته‌ام. هوم ...راستش ؛ هرشب ِ خستگی ؛ اندیشه‌ام اینگونه مرهم ِ احساسم می شود و تیمارش می کند : مادری ام هاله ی مقدسی می سازد پیرامون کودکانم که آسیب نبینند ، که قوی باشند ، که اعتماد کنند ، که تمیز دهند ، که زندگی کنند . پی نوشت : 1 2
۹۱/۱۲/۰۲
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی