آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

سرم گودی ِ بین ِ سر شانه و سینه ات را می خواهد و انگشتانت را که با ردی غریب روی پشتم سر می خورند و تصویری مبهم می کشند...
۰ نظر ۲۸ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۱۷
آبان دخت
سه تایی کنار هم نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم؛ یک فیلم کودکانه ی ساده که روایتی از یک جنگ را نشان می داد... دخترک روی بازویم لم داده بود و سر پسرک روی پایم بود ... تلنگری کافی بود تا ذهن مشوش مرا به آن سال ها ببرد سال های خردسالی ام ... سال هایی سیاه و سفید که تفریح کودکانه ام دویدن به پناهگاه به گاه شنیدنِ صدای آژیر قرمز بود! اشک خود جوش و گرم و بی قرار روی گونه هایم سر می خورد ؛ وقتی چهره ی ملتهب مادرم به خاطرم می آمد که با ترانه ای وحشتش را پشت صدایش پنهان می کرد تا قلب ِ کوچک من نلرزد و بی قراری نکنم وقتی به خاطرم می آمد که ایمان داشتم حتا اگر روی سقف ما موشک هم اصابت کند؛ پدرم یکدستی می تواند مانع فرو ریختن سقف شود...هنوز هم بعد سال ها ,انگار قلبم تکه تکه فرو می پاشد از به خاطر آوردن آن روزها... تکه تکه...
۰ نظر ۲۸ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۱۰
آبان دخت
حال همه‌ی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست! راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند! فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد باد بوی نامهای کسان من می‌دهد یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ نامه‌ام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت می‌نویسم حال همه‌ی ما خوب استاما تو باور نکن... علی صالحی ---------------------------------------- پی نوشت: این روز ها چقدر دلم شادمانی بی سبب می خواهد ... .
۰ نظر ۲۵ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۴۲
آبان دخت
من تمام سعی ام را می کنم!   هر روز صبح بدون استثناء هر پاره  فکر گریز پایم را از جایی و خاطره ای جمع می کنم,به اشک چشم به هم می چسبانم ,خودم را ،ذهنم را تشویق می کنم ,خودم را ،حسم راتهدید می کنم ,ماسکی که روی آن لیبل آرامش دارد را از کشوی میزم بر می دارم,به چهره می زنم . همه مرا می بینند و تحسینم می کنند ؛تاییدم می کنند ؛مثالم می زنند؛ چهره ام آرام است و لبخندی کنج لبم ؛می دانم می خواهم چه کنم ؛دغدغه ندارم ؛پریشان نیستم ؛کارم را خوب انجام می دهم ؛خوب حرف می زنم ؛خوب تعارف می کنم ؛ خوب تحلیل می کنم ؛در همه جنبه های زندگیم پیشرفت دارم ؛کج خلق و بی قرار و بی هدف نیستم ؛قابل اطمینانم؛ هوشمندم ؛ پروژه ای نیست که من به آن تزریق شوم و پیش نرود؛کاری نیست که بخواهم بشود و نشود؛همه مرا می بینند و تحسینم می کنند؛تاییدم می کنند... .   هر شب بدون استثناء وقتی همه خوابند و مرا نمی بینند,ماسک از چهره  بر می دارم ,دلتنگ و بی قرارم ؛بارانی و بی پناه ؛باز کودکی می شوم که جز انگشت بزرگ پدر در کف دست نحیفش هیچ ندارد و به ناچار می دود تا به قدم های بلند پدر برسد ؛ خودم را،ذهنم را دلداری می دهم ؛برای خودم،حسم  دل می سوزانم و همیشه ی همیشه همین لحظه است که فوران سوزان اشک گونه هایم را داغ می کند و سردی مُهر سجاده ام تنها آرامشم است.
۰ نظر ۱۹ بهمن ۸۸ ، ۰۸:۱۸
آبان دخت
شاید بیداری این شب هایم نتیجه ی چشمانی است که زیاد بسته ام! سکوت چند ساله ای که چند شب است، عجیب آزار دهنده شده...
۰ نظر ۱۴ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۰۳
آبان دخت
امروز از صبح چند بار هنگام بلند شدن از روی صندلی ساق پایم به کناره ی میز خورده! هر با چشمانم را بسته ام و تا پنج شمرده ام که درد نکشم... چند بار وقتی خواسته ام ماگ چای را بردارم ,آرنجم به کناره ی شیشه ی میز ساییده شده!هر با چشمانم را بسته ام و تا پنج شمرده ام که درد نکشم... چند بار وقتی از در بیرون می رفتم ؛ در برگشته و به بازویم خورده!هر با چشمانم را بسته ام و تا پنج شمرده ام که درد نکشم... امروز از صبح بی حواسم انگار ؛ گیج و درگیر...یادم هست آن روزهای بی غم کودکی ام را ؛ مادر بزرگم یادم داده بود که هر بار زخمی برداشتم و درد داشتم تا پنج بشمرم که حواسم به شمردن پرت شود و دردم فراموشم شود! و من هنوز هم تا پنج می شمارم... نمی دانم! چند تا پنج تا باید بشمارم تا دردی که این روزها از زخم عمیق زندگی ام می کشم فراموشم شود... .
۰ نظر ۱۱ بهمن ۸۸ ، ۰۹:۳۲
آبان دخت