آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۸۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ
سه تایی کنار هم نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم؛ یک فیلم کودکانه ی ساده که روایتی از یک جنگ را نشان می داد... دخترک روی بازویم لم داده بود و سر پسرک روی پایم بود ... تلنگری کافی بود تا ذهن مشوش مرا به آن سال ها ببرد سال های خردسالی ام ... سال هایی سیاه و سفید که تفریح کودکانه ام دویدن به پناهگاه به گاه شنیدنِ صدای آژیر قرمز بود! اشک خود جوش و گرم و بی قرار روی گونه هایم سر می خورد ؛ وقتی چهره ی ملتهب مادرم به خاطرم می آمد که با ترانه ای وحشتش را پشت صدایش پنهان می کرد تا قلب ِ کوچک من نلرزد و بی قراری نکنم وقتی به خاطرم می آمد که ایمان داشتم حتا اگر روی سقف ما موشک هم اصابت کند؛ پدرم یکدستی می تواند مانع فرو ریختن سقف شود...هنوز هم بعد سال ها ,انگار قلبم تکه تکه فرو می پاشد از به خاطر آوردن آن روزها... تکه تکه...
۸۸/۱۱/۲۸
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی