آبان نوشت

نظرات را منتشر نمی کنم :)

بایگانی
آخرین مطالب

ترکیدنی !

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ
پنج ساله بودم ؛  کمی بیش ، کمی کم .  در رستورانی روباز نشسته بودم ، با آرزویی به غایت ... گره خورده بر انگشتم ! بادکنک گازی‌ای ، سُرخ ، شفاف و دلربا ! از رویایی که نخ‌اش بر انگشتم تنیده شده بود لذّت می بردم ، کودکانه می خوردم و می خندیدم ، که ... به ناگاه نخ ، دستم را رها کرد ! بادکنک به چشم بر هم زدنی ، اوج گرفت و از قد ِ پدر که برای گرفتن‌اش ایستاد ، پیشی گرفت .پلک نمی زدم ، چشمانم آسمان را می پایید ، که بادکنک‌ام را در خود فروکشیده بود ، اشک در چشمانم جمع شده بود بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قوی‌ام و گریه نمی کنم ! هوم ... رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... . اسفندماه است ؛ آسمان ، بی محل و گیج برف بر سر ِ بنفشه ها و یاس های زرد بارانده. خانه بازار شام است ؛ من در میان ِ کوهی از لباس نـِشسته ام و نظرم را روزنامه پاره ای جلب کرده ، مردی که روی نردبام است ؛ بی وقفه از من پارچه ی توری می خواهد  ...  برای شستن دیوارها  ! اصرار ِ مرد بر هوس ِ خواندن‌ام می چربد و کلافه‌ام می کند. کمد ها را می جویم ... اووه ! پس این پرده های توری قدیمی کجاست !؟ در کنج ِ دور افتاده ی کمد ، توری بلند و برّاق و پرطمطراق پیدا می کنم  ؛ دست ِ مرد کارگر می دهم  ، به دو نیم‌اش که می کند، آه از نهاد ِ دخترک در  می آید ، که : مامان ! این تور ِ سر ِعروسی ‌ات بود ! خنده‌ام می گیرد ، گریه‌ام می گیرد ... بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قوی‌ام و گریه نمی کنم ! هوم ... رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... .
۹۱/۱۲/۲۱
آبان دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی