ترکیدنی !
دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ق.ظ
پنج ساله بودم ؛ کمی بیش ، کمی کم .
در رستورانی روباز نشسته بودم ، با آرزویی به غایت ... گره خورده بر انگشتم !
بادکنک گازیای ، سُرخ ، شفاف و دلربا !
از رویایی که نخاش بر انگشتم تنیده شده بود لذّت می بردم ، کودکانه می خوردم و می خندیدم ،
که ... به ناگاه نخ ، دستم را رها کرد !
بادکنک به چشم بر هم زدنی ، اوج گرفت و از قد ِ پدر که برای گرفتناش ایستاد ، پیشی گرفت .پلک نمی زدم ، چشمانم آسمان را می پایید ، که بادکنکام را در خود فروکشیده بود ،
اشک در چشمانم جمع شده بود بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قویام و گریه نمی کنم !
هوم ...
رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... .
اسفندماه است ؛
آسمان ، بی محل و گیج برف بر سر ِ بنفشه ها و یاس های زرد بارانده.
خانه بازار شام است ؛
من در میان ِ کوهی از لباس نـِشسته ام و نظرم را روزنامه پاره ای جلب کرده ،
مردی که روی نردبام است ؛ بی وقفه از من پارچه ی توری می خواهد ... برای شستن دیوارها !
اصرار ِ مرد بر هوس ِ خواندنام می چربد و کلافهام می کند.
کمد ها را می جویم ... اووه ! پس این پرده های توری قدیمی کجاست !؟
در کنج ِ دور افتاده ی کمد ، توری بلند و برّاق و پرطمطراق پیدا می کنم ؛
دست ِ مرد کارگر می دهم ، به دو نیماش که می کند، آه از نهاد ِ دخترک در می آید ،
که : مامان ! این تور ِ سر ِعروسی ات بود !
خندهام می گیرد ، گریهام می گیرد ... بی که گریه کنم ، که یعنی من خیلی قویام و گریه نمی کنم !
هوم ...
رویایی دروغین ، هروله ای بیهوده ، نگاهی مات ... .
۹۱/۱۲/۲۱