پنجره
يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۸۸، ۰۴:۴۸ ق.ظ
۲-
کنار پنجره آشنای اتاقم می نشینم و خاطراتی گنگ و نه چندان دور به یادم می آید؛
دخترک بیست و دو - سه ساله ای با صورت بر افروخته ، تن تبدار ،شکم سنگین و دل بی تاب که ساعت ها بعد از شب ؛پشت همین پنجره راه می رفت .
گاه به در حیاط خیره می شد ؛گاه ذکر می گفت و گاه برای کودک ندیده اش آواز می خواند
تا شاید هراسش را پشت صدای لرزانش پنهان کند... .
بابت پنجره ام خدا را شکر می کنم... .
۸۸/۰۳/۰۳