رها ...
سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۴۲ ق.ظ
او هنوز جلوی آینه ایستاده است و با صدایش ، هوا را مسموم می کند
و من فکر می کنم ؛ چقدر دورم از این جزئیات سخیف ،
از این ایده آل های کوچک .
هر یاوه را چون گره ای در ذهنش ، با وسواس می بندد
آه که گفتن "خداحافظ " ، چه قدر برایم راحت است
و چه قدر لذت بخش ...
یادم می افتد که
از روزی که سیندرلا شدم و پیرآهن ِ سخت ِ مروارید دوز تنم کرده ام ، چه سخت نفس کشیده ام!
پیراهن ِ سخت ِ مروارید دوز ِ ناراحتم را از سینه ام به پایین سُر می دهم
و برهنه به زیر ملحفه ی لیز و سرد و پر از ستاره ام می خزم ،
در تاریکی ، سیگاری روشن می کنم
و عریان و سیال
سهراب می خوانم... .
۸۹/۰۴/۰۱